به روزگاری که آسیبشناسی، سکهی رایج بازار سخن شده است، اگر بپرسید آن آسیبندیده چیست، گویی سایش سنگهای چخماق را در انبار پنبه آزمودهاید. آسیبشناسی از آنجا محتوای رسانهها و همایشها و نمایشها را یکسره اندوده است که هر چه را نمیپسندند، آسیب میپندارند حال آن که آسیب، خدشه به سلامت است و معیار تشخیص سلامت، پیششرط بحث از آسیب است. معیاری که توافقی نسبی بر آن وجود داشته باشد و آسیبدیدن و ندیدن را جدا کند اما بازار مکارهی آسیبشناسی در کشور ما این حرفها را بر نمیتابد چرا که به اندازهی کافی فروشنده، خریدار و به حد کمال، رقابت دارد و با قوانین بازار آزاد پیش میرود. غایب در این میان، جامعه است که اینان به آسیبشناسی آن مشغول هستند: جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه!
در این میانه اما جواد طباطبایی، ایدهای تازه دارد. ایدهای که گرچه چند دهه است، وارون عادتوارهی اهالی دانشگاه در ایران امروزی، به صدها زبان در سخن است و تداوم دارد، شنوندگانی اندک مییابد. این ایده، شناخت انحطاط در ایران معاصر است یعنی این که ببینیم چرا امر جدید در این کشور با همهی تقلای جامعه در آموختن عناصر جدید از کشورهای موفق، بر شانههای امر قدیم نمیایستد؟ چرا سنتی از تجدد ایرانی صورت نمیبندد و چرا نسیم ایرانشهری را که در گذر از باغستانها و داغستانهای اسلامی، یونانی و غرب مدرن، بویی مرکب گرفته و چنین درازآهنگ در طول تاریخ پایسته و ملت ایران را پیش از پیدایش ملتهای پیشمدرن و نژادپایهی غربی ساخته است، چنین از پای فتاده مییابیم؟
طباطبایی همین سیاست بیقاعده و رأسمحور ایرانی را، همین باستانگرایی نامتوازن دیروزی و اسلامگرایی جهانوطنی امروزی را و همین کشتیشکستگی ما در توفان توسعهها را شاهد میگیرد بر این که ما، این مای ایرانی را نمیشناسیم و به نظریهای برای شناخت آن نیازمندیم. ایران، با تمام کامیابی و ناکامیهایش اگر نتواند تاریخی در نسبت با تاریخ جهان و اندیشهای در نسبت با اندیشههای رقیب داشته باشد، که ندارد، ره در انحطاط میپیماید. حال، چه آن که همه مختصات ما را در مقایسه با مختصات مدرنهای غرب، آسیب مینامد و چه آن که وجود انحطاط را انکار میکند، هر دو نشانهی انحطاط اند. شگفت این که مدعای آسیبشناختن در ایران از گرفتاران همین انحطاط بر میخیزد.
اگر غرب در سنت یوتوپیاسازی خود همواره در بحران انحطاط بوده است و به شکلی کارآمد خود را آسیبشناسی کرده است، در مقابل، ما پذیرش انحطاط ملی که دیباچهی چارهاندیشی برای رستن از آن است را با ایدههایی فرافکنانه همچون بازگشت به خویشتن، انواع جهانوطنگرایی و مانند اینها عقب انداختهایم. گویی میخواهیم پرسش از چیستیِ ایران و ایرانیبودن را در میان پرسشهایی انحرافی فراموش کنیم اما این مسألهی اساسی، فراموششدنی نیست. حوادث این روزها نشان میدهد که با دسیسههای مختلف همچون قومیتگرایی در میان مردمی که همواره ایرانی بودهاند و «قومیت»شدن آنان چیزی جز غفلت از همین مسألهی اساسی نیست، پیامدهای این فراموشی سراغ ما خواهد آمد. این فراموشی، هشدار طباطبایی در بیش از دو دهه پیش بود و کاش جدیتر گرفته میشد. آثار دکتر طباطبایی سرشار از این ژرفاندیشیهاست و به همین دلیل، هیچ پژوهشگری که موضوع تاریخ ایران را برگزیده و دل در گرو ایران داشته، بینیاز از آثار وی نبوده است و احتمالا نخواهد بود.