ضرب المثلی هست که میگوید سیاست، پدر و مادر ندارد.
یکی دیگر هم هست: بهترین سیاست، صداقت است. آیا این دو جمعپذیر هستند؟ اگر اینها
را جمع کنیم، بهترین سیاست که صداقت باشد هم بیپدر و مادر میشود و آنجاست که
علامت آژیر قرمز شنیده میشود و معنا و مفهوم آن این است که محل خود را ترک کنیم و
به پناهگاه برویم. این پناهگاه را ساختهاند. گفتهاند سیاست و اخلاق جمعناشدنی
هستند و خلاص! مانند فلیپ کورل که در مقالهی «چرا سیاستمدارها مجبور هستند دروغ
بگویند» خیال همه را راحت میکند و میگوید سیاستمدارها مثل فروشندهها هستند. اگر
حرف راست بزنند جنسشان روی دستشان باد میکند. این است که باید دروغ بگویند.
عنوان کتاب جان مرشایمر، «چرا رهبران دروغ میگویند، حقیقت دربارهی دروغگویی در سیاست بینالملل»، بحث را جالبتر میکند چون جملهبندی او نشان میدهد که وی از یک امر معمول حرف میزند. مثل این که بگوییم زمین به دور خود میچرخد. او میخواهد ببیند چرا این گونه است و به تأمل فلسفی در این مورد کار ندارد. کتاب او این گونه آغاز میشود که دروغگویی چیست؟ آنگاه سیاههای از تاریخ دروغگویی در روابط بین کشورها میآورد تا معلوم شود چرا از این پدیده را در عنوان کتابش همچون حقیقتی آشکار یاد کردهاست. آنگاه به دروغگویی بین حکومتهای مختلف میپردازد و دو نوع دروغگویی داخلی، یعنی به مردم کشور و خارجی، یعنی به دیگر کشورها و ملتها را جدا میکند.
از نگاه مرشایمر، دروغهای رهبران را بر پایهی توجیهات اخلاقی که برای این کارشان میآورند، میتوان در چند دسته بررسی نمود. آنها که گفتهاند به منظور هشدار دادن، هراسافکنی میکنند؛ آنها که بهانههای راهبردی مانند منافع بشریت را عنوان کردهاند. آنها که طرحکردن و زندهنگهداشتن اسطورههای ملی را نیت خود دانستهاند و آنها که اندیشههایی آزادیخواهانه را پیش کشیدهاند و خواستهاند نظر عامهی مردم را دستکاری کنند و بسیج کنند. وی سرانجام، ابعاد منفی این نوع دروغگوییها و نتایج فاجعهباری را که به دنبال داشتهاند میکاود.
بنابراین افرادی مانند کورل میخواهند پای اخلاق را از سیاست پس بزنند اما با بررسیهای افرادی مانند مرشایمر در شواهدی که پیش چشم همگان روی داده است، دوباره این پا، پیش کشیده میشود. اگر اخلاق هم پا توی کفش سیاست نکند، سیاست دست اخلاق را ول نخواهد کرد. سیاستمدار، مدعی تأمین منافع عامهی مردم و یا دستکم، جمعی از مردم است. مگر میتوان قصهی منفعت آدمها را جدای خیر و شر نوشت؟ آرزویی بوده است تا امروز، نشدنی.
نوشتههای ماکیاول در این مورد استادانه اند. او نشان میدهد، چگونه سیاستمداران با انگیزههای به ظاهر اخلاقی، منفعت خود و گروه خود را برآورده میسازند. او راههایی را راه جمهوریت و شهریاری نشان میدهد که از منافع عام میگذرند، گرچه با اخلاقی که کلیسا تعریف میکند یا تودههای مردم در نظر دارند، متفاوت است. در واقع، از اخلاق نمیتوان در سیاست سخن گفت اگر اخلاق را مجموعهی خوب و بدهایی که اغلب مردم پذیرفتهاند بدانیم. این تعریف نامشخص، راه را بر بهرهبرداری فرصتطلبانه باز خواهد گذاشت. سخن از این است که اخلاق سیاستمدارانه چیست.
ماکیاول در نمایشنامهی ماندراگولا، مضحکهای از شخصیتهایی بلندمرتبه میآفریند؛ گرگهایی همه در لباس اخلاق نیکو که به جان هم افتادهاند و آشکار است، آن که از همه حیلهگرتر و به شیادیهای ویژهی هر کدام از اینان آگاهتر است، جوش دهندهی دادوستدهای اخلاقی آنها خواهد بود. او گرچه در چگونگی استحکام حکومت جمهوری، گفتارها را مینویسد، برای مردمی را که خلق و خوی ویران دارند، شهریار را تجویز میکند که به زورشلاق و حیلههای رنگارنگ، از به جان هم افتادنشان جلوگیری کند چرا که اگر نه جمهوری باشد و نه شهریاری، آن مضحکهی ماندراگولا، پرطنینتر خواهد شد. با این نگاه، چگونگی سیاست را، پیامد چگونگی اخلاق مردم میتوان دید و از جامعهشناسی سیاست سخن میتوان گفت. چهارچوب خوب و بد فلسفی برای سیاست یک چیز است و این که ببینیم هر نوع جامعهای چه نوع سیاستی را خواهد ساخت، یک چیز دیگر. اگر این گونه ماکیاول را بخوانیم، میتوان گفت این که چه نوع سیاستهایی و سیاستمدارانی با چه خلق و خو و شیوهای در جامعه پدیدار شوند، تابع راهبردهایی است که در زندگی روزمرهی مردم جاری است.
بازگردیم به آن سخن که میگفت سیاست و اخلاق با هم در تضاد هستند. چنان که در سطرهای پیشین گفتهشد، سیاست آشکار کنندهی شکاف اخلاق زندگی ما با آن اخلاقی است که ادعا میکنیم داریم. اگر سیاست همان پدیدار شدنِ اخلاق در مدیریت و توزیع قدرت در افراد و نهادهای جامعه باشد، هنوز راهی برای فرار از مسؤولیتِ برآمدنِ سیاستمداران ناراستکردار میماند؟ آیا میتوان گفت سیاست و اخلاق جمعشدنی نیستند و سیاستمدارانِ داعیهدارِ اخلاق، مایهی تباهی مردم بودهاند یا باید پذیرفت که «مردم لایق حاکمانی هستند که دارند»؟
به این ترتیب است که پرسش خبرنگار واشینگتنپست از مرشایمر، پاسخی از پیش معلوم مییابد. آیا سیاستمدارانی که در مردمسالاری انتخاب شدهاند هم دروغ میگویند؟ بله. چرا که انتخابکننده، نماینده و پاسدار اخلاق انتخابکنندگان در میدان قدرت است و اگر مردم دروغ میگویند، سیاستمدار آنها هم دروغ خواهد گفت. تفاوت این است که در یک نظام دموکراتیک، او به جای دروغ، بهتر میبیند از پوشاندن و پیچاندن حقیقت استفاده میکند چرا که دروغ، فریبی آشکار است و مردمسالاری یعنی همواره پیش چشم مردم و رسانهها بودن و مثل همهی مردم، فریب را باید در زرورق پیچید. فرهنگ لیبرال، شکل فریب را از دروغ آشکار به پیچاندن و پوشاندن حقیقت تبدیل کردهاست.
تفاوت نوع فریب در جامعههای مختلف، بخش ژرفتر تحلیل دروغ در سیاست است. شواهدی وجود دارد که چگونه در کشورهای فاشیستی، تکرار دروغ و بزرگی دروغ، موجب پذیرش و عادیشدن آن شدهاست اما همان گونه که گالبرایت در کتاب آناتومی قدرت توضیح میدهد، در کشورهای غربی که آرمان آزادیخواهی و مردمسالاری طنین بلندتری دارد، باید اتفاقی بیفتد که مردم و انجمنهای مردمی، آن هم به طور آزادانه، فریبی را بپذیرند. معمولترین راه این است که پیش از هر کس، سیاستمداری که میخواهد دیگران را فریب دهد، خود را فریب دهد. دستور این است: اگر بتوانید در موردی خود را فریب دهید، احتمالا میتوانید مردم را فریب دهید. بنابراین نباید تعجب کرد که در همهی سطوح مدیریت، پیش از هر چیز مدیریت بر خود باید فراگرفته شود.
مرشایمر، دروغ را آشکارترین نوع فریب میداند که کم کم، برای جوامع پیشرفته، کهنه و رسوا شده است و امروز به بهانههای مختلف، با پوشاندن بخشی از حقیقت و نمایاندن باقی داستان به عنوان تمام ماجرا و یا روایت استخوانبندی درست از ماجرا و بستن حواشی و تحلیلهای گمراهکننده، داستان فریب دموکراتیک به صورت گسترده و رسانهای ادامه مییابد. فریبی که از دروغهای آشکار، کمخطرتر نیست و پیامد آن به صورت فجایع عراق و افغانستان و کشتار فلسطینیان و مانند آنها هر روز ابعادی تازه مییابد. در شرایط کنونی، نمونهی آشکار سوریه را میتوان مثال زد. بنابراین، اخلاق فریبکارانه را در ادعای بشردوستی قدرتهای بزرگ میتوان دید و ماندراگولای عصر ما بدین سان آبرومندانه در صحنهای جهانی در حال اجرا شدن است.
آیا مردم میتوانند این فجایع را به گردن سیاست بیندازند؟ چیست این مفهومی لغزان و گریزان که مقصر باشد؟ به گردن سیاستمدارن هم نمیتوان انداخت. سیاستمدارانی که دوره به دوره جایگزین میشوند. ضربالمثلی هست که میگوید: «حقیقت تلخ است.» یعنی پذیرش حقیقت تلخ است. آری. برای ما، مردم، که تنها از شبکههای خاصی، میخواهیم دنیا را ببینیم، که دوست داریم راست و دروغ سیاستمدارانی را که برگزیدهایم یا برایمان برگزیدهاند، دربست بپذیریم، که دوست نداریم تصورات خود را عوض کنیم، حقیقت تلخ است. از اساس، هر چه تکرار دانستههای ما نباشد تلخ است. اما تلختر این است که این حقیقت تلخ، ساختهی دست ما، مردم، است. سادهترین کار، مقصر دانستن سیاست و سیاستمداران و پاک دانستن ساحت واژهی مقدس مردم از هر چه کژی است.
در دنیای امروز، سخن گفتن از سیاست، به عنوان عرصهای جدا از دیگر عرصهها بس خام و نسنجیده است. سیاست به کمک رسانهها عمومی شده است. کمتر سیاستی با زور و ارعاب، دوام میآورد. اغلب، فریب، چنان که گفتهشد، همهگیر میشود و باورهایی میآفریند که بستر جریان سیاست میشوند. نخست، عادت کردن مردم به نوعی از استدلال کردن، گونهای از پیشفرضها، شیوهای از زندگی، تبلیغ و ترویج میشود. آنگاه، خواست مردم همان خواهد بود که همه میدانند. بستر سیاست به این ترتیب، همان زندگی روزمره و عادتهای مردم است. سیاست، فرهنگی شده است.
وقتی از فرهنگی شدن سیاست و سیاستهای فرهنگی به جای سیاستهای دستوری سخن میگوییم، برنامهریزی کردن رفتار مردم و بالای هرم قدرت نشستن سیاستمداران، سادهاندیشی خواهد بود. آیا با همهگیر شدن تلفنهای همراه دوربیندار، سرکوب مردم بدون هزینههای افشاگری ممکن خواهد بود؟ فیلمها و عکسها در فضای مجازی و به شیوههای مختلف تکثیر دیجیتال، انتقال داده خواهند شد. فضای مجازی را چه میتوان کرد، در عصری که تعاملات بانکی و اجتماعی مردم روز به روز به آن وابستهتر میشود؟ در این گیر و دار، مگر میتوان به نیازهای فیزیکی ارتباط مردم توسط راهها و مکانهای تفریحی و دیگر امکانات بیتوجه بود؟ خواه ناخواه، سیاستمداری با تیم اقتصادی، رسانهای، عمرانی،... کارامد نیاز خواهد بود و این کارامدی را باید رأیدهندگان باور کنند.
توانایی خرید سنتی رأی یا تخلفهای انتخاباتی نیز پیوسته محدودتر میشود. اجبار به آفرینش باور، نیاز به فعالیتهای فرهنگی و ارتباطی سیاستمداران با مردم را افزایش میدهد. حال میتوان پرسید آیا تلفنهای همراه دوربیندار یا نیاز مردم به ارتباطهای مجازی یا دیگر تغییرات را سیاستمداران یا غولهای اقتصادی ایجاد کردهاند؟ هزاران تغییر از این دست به طور مداوم در حال پدید آمدن است و رفتار و مهارتها و نیازهای مردم با سرعت جنونآمیزی در حال دگرگونی و راهبردهای زندگی گروههای مردم همواره در حال تغییر توسط متخصصان مختلف است. در واقع، سیاستهای فرهنگی اثربخش، محصول دریافتن همین تغییرات و پیروزی سیاستمداران، نیازمند اشاره به راهبردهای مورد قبول مردم در میانهی این تغییرات است.
کوتاهسخن آن که سیاستمداری میتواند موفق باشد که دریابد چه چیز برای مردم پذیرفتنی است و بخواهد که در همان مسیر حرکت کند. آن زمانی که سیاستمدار برای همهچیز تعیین تکلیف می کرد گذشت (عدهای بر این باور اند که چنین زمانی هیچگاه وجود نداشته است). امروز، تخصص، دانایی و مهارت گروههای مردم، چنان متفاوت شدهاست که ممکن نیست سیاستمداری برگزیده شود که در حوزههای گوناگون متخصص باشد. مدعیان این نوع توانایی ، خودشیفتههایی بودهاند که به اعمال ویرانگر دست زدند. بنابراین، گسترش حوزههای تخصصی مختلف و تأثیر آنها در زندگی مردم، نوعی از زندگیهای روزمره را میآفریند که راهبردهای مشترک آنها، در چیزی به نام سیاست پدیدار میگردد. سیاست امری فرهنگی است وابسته به گروههای مختلف مردم نه عرصهای دستاورد افرادی که سیاستمدار میدانیم.
اگر سیاست، امری وابسته به مردم و فرهنگی است، اگر اخلاق سیاسی و نوع توزیع و اعمال قدرت در جامعه (حتی جامعهی جهانی)، به اخلاق زندگی روزمرهی مردم وابسته شده است (نه این که از نظر دستورات، مشابه آن باشد بلکه از نظر تغییرات، تابع آن شدهاست)، آنگاه باید دید چرا مردم، فریبکاری را ناپسند اما سیاستمداران را فریبکار میدانند؟ ریشهی این فرافکنی کجاست؟ چرا ما کسی را بر میگزینیم و آنگاه که اهدافمان به دست او نابود شد، وی را منحرف از خواستههای خود مینامیم؟ این ریشهیابی را به شیوههای گوناگون میتوان انجام داد. به دو شاخهی آن، یکی در نگاه فردی و یکی اجتماعی، در اینجا اشاره خواهد شد.
در زندگی فردی، اغلب ما پیامد کارهای خود را نمیپذیریم و راههای گوناگون آموختهایم که از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کنیم. یکی از این راهها، فرافکنی است که ممکن است با مقصریابی انجام شود. از آنجا که رویدادها اغلب چند علتی هستند، اگر پدیدهای یا وضعی، نتیجهی رفتار یا تصمیم ما باشد، آنقدر جستوجو میکنیم تا عاملی دیگر که در پدید آمدن آن پدیده یا آن وضع، نقش داشته است را بیابیم. آنگاه گذشته از میزان تأثیر آن، طوری وانمود میکنیم که انگار ما بیتأثیر و لذا بیتقصیر بودهایم و علت، همان عاملی است که یافتهایم. به همین ترتیب، به طور جمعی، سیاست را که برآیند تصمیمات ما در آن بیتأثیر نیست، عرصهای بیرون از خود و گندابی نشان میدهیم که بهترین محل برای فرافکنی تصمیمهای اشتباه است. کمتر وقتی است که پیامد تصمیات نادرست کاندیدایی را که برای یک پست مهم انتخاب نمودهایم، پیامد انتخاب خود بدانیم.
زمانی که از تحریمکنندگان بینالمللی یا کشورهایی که به کشور دیگر حمله میکنند، میپرسند که سرنوشت مردم بیگناه چرا به یک نظام سیاسی فاسد پیوند زده میشود، آنان پاسخ میدهند که: مگر آن نظام فاسد از مردمی جز اینان برآمدهاند؟ آیا این مردم از نظر اخلاقی، مسؤول کشتار، تهدید و سایر اعمال حکومت خود نیستند؟ این نکته، درست است و نشان میدهد چگونه مردم میتوانند با بیگناه دانستن خود، سیاست را محل فرافکنی تصمیمها و پیامدهای اخلاقی نامناسب زندگی خود سازند. گرچه این پاسخ از پاسخدهندگان نیز نوعی فریب است چون سهم عمدهای از امکان رشد یک نظام فاسد، به پذیرش آن در سیاست بینالملل باز میگردد اما با این پاسخ، تمام تقصیر به حوزهی سیاست داخلی کشور مذکور فرافکنی میشود.
در نگاه اجتماعی، استدلال هانس انسنسبرگر در مقالهی «در ستایش بیسوادی» در اینجا سودمند است. وی بیسوادی را به دو دستهی کهن و نو تقسیم میکند. در بیسوادی نوع اول یا کهن که همهی ما میشناسیم، فرد قادر به خواندن و نوشتن نیست و اظهار نظرهای او جز در حوزهی تجربههای زندگی هر روزهی وی کمارزش تلقی میشود. بنابراین، فرد بیسواد به خاطر ندانستن مسایل بسیار، خود را مسؤول بسیاری از حوزههای زندگی نمیداند. برای نمونه، او نظر ویژهای در مورد سیاست ندارد. به سختی میتوان مسؤولیت این افراد در مورد اعمال سیاستمداران جامعه را پر رنگ دانست.
در مقابل، بیسوادان نو یا نوع دوم را داریم. کسانی که با گسترش رسانههای جمعی، از هر دری سخنی شنیدهاند و در همهی مسایل خود را مخاطب پیام روشنگرانهی رسانهها میدانند. آنان باور دارند آگاه از امور مختلف اند و ای بسا تعصب آنان نسبت به بیسوادان نوع اول که توسط کشیشان تغذیهی فکری میشدهاند، بیشتر باشد. این افراد نه تنها در انتخابات و اعتراضهای مدنی و سایر فعالیتها شرکت میکنند، دیگران را نیز از مشک لبریز از دانایی خود بیبهره نمیگذارند. این افراد، مطالعهی نظاممند و عمیق و انتقادی را شاید در همان رشتهی تخصصی و دانشگاهیشان داشته باشند اما برای آموختن سایر معرفتها و دانشها، رسانههای جمعی را کافی میدانند. دنیای پیچیدهی امروز چنان تخصصی شده است که اینان تنها سایهای از معارف را فرا میگیرند اما خود را صاحبنظر در امور گوناگون، به ویژه سیاست، میدانند.
جالب این که این افراد انتخابها و تصمیمهای اشتباه
مکرر خود را طبیعی میپندارند و پای صحبت کارشناسان رسانههای جمعی، دلایلی نیز
برای تصمیم قبلی و تغییریافتهی خود ذکر میکنند و همچنان خود را صاحبنظر میپندارند.
آشکار است که آنان فرصت و توانایی مقایسهی اخبار و تحلیلهای مختلف را ندارند و
به طور معمول از کانالهای محدود اظلاعات خود را دریافت میکنند. اینان بیسوادهای
عصر ما هستند که جمع عظیمی از مردم حتی در کشورهای توسعهیافته را تشکیل میدهند و
تأثیر آنان (اگر نگوییم تعیینکننده) بسیار زیاد است. انسنس برگر در مقابل این بیسوادان،
به ستایش از بیسوادان نوع اول میپردازد. آیا بیپدر و مادر شدن سیاست، متأثر از
بیسوادی نو (نوع دوم) مردم نیست؟
سیاست پدر و مادر دارد. پدر و مادری که تاب نگهداری و تربیت این طفل ناقصالخلقه را ندارند و او را بر سر راه میگذارند. تجارب تاریخی به ما میگویند این طفل ناقص الخلقه رشد میکند، پدر و مادر خود را مییابد و از آنان برای تمام دشواری و ستمی که متحمل شده است، انتقام میگیرد. در راه انتقام، بیگناهانی را نیز نابود میکند.
مقاله جامع و کاملی بود.استفاده کردم دوست عزیز.
جسارتا چرا کم مینویسید؟
سرافراز باشید
در حال حاضر دانشجو هستم و پیش از این هم کار در کارخانه و همزمان دانشجویی وقتم را میگرفت. پراکنده، این طرف و آن طرف چیزهایی در مطبوعات می نویسم . تمرینهای درسی را شاید گذاشتم توی این وبلاگ. حق با شماست. کم نوشتهام.